فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : اشناست

و اي اشك! عصاره ی وجودي.تو آتشفشان قلب سوزاني كه مي جوشي و مي سوزي و در ديدگاه انسان به عالم وجود قدم ميگذاري. اي اشك ! اي انيس شبهاي تار من، اي آنكه در اوج صعود به سوي معراج مرا همراهي كردي، اي آنكه در سخت ترين دردها و كشنده ترين غم ها قلب مجروحم را تسكين بخشيده اي، اي آنكه وجودم را تطهير كردي و مثل طفلي معصوم از گناهان پاكم نمودي، اي آنكه مرا ذوب كردي و كيميای صفت وجود خاكيم را به خدا رساندي، اي آنكه مرا نيست كردي از خود خواهي و خودبيني نجاتم دادي مرا به مرحله فنا رساندي كه جز خدا نبينم و جز خدا نگويم و جز خدا نخواهم. ای اشک مقدس! سلام خالصانه ی مرا بپذیر.


"شهید دکتر مصطفی چمران"



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 11:11 ::  نويسنده : اشناست

او هم یکی از جوانانی بود که طناب را کشیده بود تا مجسمه شاه را از وسط میدان پایین بیفتد.

...سر و صدا ی جمعیت  مرا به سمت در خانه کشاند.دونفر زیر بغلش را گرفته بودند و می اوردند:

-یا فاطمه زهرا(س) چی شده؟

بلند بلند میخندید و سعی میکرد با خنده به ارامش بدهد.

"بی خیال...اصل کار اون بود که باید پایین می اومد...من طوریم نیست.

او را به داخل خانه اوردم . شب تا صبح درد کشید و به روی خود نیاورد . بالاخره صبح به اصرار پدرش او را به بیمارستان سعدی بردیم. تا ان موقع پایش را ندیده بودم. خون زیر پوستش مرده بود و ورم  و عفونت کرده بود . دکتر از او پرسید:

-چه کار کردی پسر جون.چه بلایی سر خودت اوردی؟

"هیچی دکتر راستش الاغ لگدم زده"

از بس این جمله را با خنده و تمسخر گفت دکتر جوان به خودش گرفت و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.

-این چه طرز حرف زدن با دکتره؟خب راستش رو بگو که مجسمه شاه افتاده رو پات.

"دروغ که نگفتم الاغ الاغه فرقی که نداره...داره؟



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 10:58 ::  نويسنده : اشناست

توی سنگر با او و چند تا  دیگه از بچه ها نشسته بودیم.یکی از بچه های بسیجی وارد شد

پانزده-شانزده ساله به نظر می رسید.مثل بقیه جوان تر ها شیفته فرهاد شده بود و نشانی منزل او را می خواست.

فرهاد مکثی کرد و ارام سرش را بالا اورد و گفت:

"شما لطف دارین . ما در خدمتتون هستیم .خیابون های شیراز رو بلدی ؟"

-بله.

"قصر دشت سوار ماشین که شدی میگی دارالرحمه قبرستون جدید..."

صدای خنده بچه ها جوان را گیج کرده بود . فرهاد پیشانی جوان را بوسید و گفت:

"بنویس کاکو...برای مزاح بود ...بنویس دارالرحمه قطعه شهدا...ردیف...پلاک..."

بسیجی رفت روزها گذشت.بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت حسین رفت. فرهاد هم رفت...

جنازه او را از سردشت اوردند و شوق و شورش را به ارامگاه ابدی اش در دارالرحمه سپردند.

وقتی به شوق زیارت مزار او به راه افتادم یک نفر زودتر از من به ان جا رسیده بود همان بسیجی جوان نشانی را درست امده بود

 



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : اشناست

زمستان سال 56 بود که یک خواب جمشید را به ان چه لایقش بود پیوند داد .

شب از نیمه گذشته بود .جمشید با گونه های خیس در حال نماز و دعا بود. صدای در حیاط او را به خود اورد.

در را باز کرد موجی  از نور او را به عقب راند.چشم هایش به سنت کانون نور خیره شد. از کانون طنین صدایی گرم به دلهره اش پایان داد:

ارام باش فرزندم من...

خواست خودش را به زمین بیاندازد تا پای "اقا"را ببوسد که دست گرم "اقا" بر شانه هایش نشست:

ارام باش فرزندم.من علی هستم. از امروز نام تو :مهدی" است. تو سرباز ان اسلام خواهی بود و به زودی در قیامی بزرگ شریک خواهی شد.

حیرت زده و مضطرب از خواب برخواست خیس عرق بود .بوی عجیبی را در فضای اتاق حس میکرد...

از خود بی خود شده بود . صدای های های گریه اش همه اهل خانه را بیدار کرد و به نام مهدی می اندیشید...



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 10:37 ::  نويسنده : اشناست

بعد از پایان عملیات والفجر 8  نتوانستد او را شناسایی کنند. تلفنی با مادرش تماس گرفته بودند تا یک نشانه ای برای شناسایی  علی اکبر بگیرند . گفته بود:

روی کمرش یه خال هست همون نشونیش باشه .

بچه ها پشت تلفن گریه شون گرفته بود که جنازه از کمر به بالا ندارد.

به کف پای های جنازه که نگاه کردم او را شناختم خود حاج علی اکبر بود.

توی والفجر8 از اول پاهاش رو برهنه کرده بود . نخلستان های اروند پر از خار و سنگ بود همون موقع بهش گفته بودم:

چرا پاهات رو برهنه کردی؟

"کربلا منطقه ای است که حتما باید با پاهای برهنه بری زیارت امام حسین(ع) پا باید برهنه باشه..."

ان موقع حرف هایش را درست نفهمیده بودم.اما بعد از شهادتش یک لقب براش انتخاب کرده بودند:

سردار پا برهنه جنگ.



پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 16:59 ::  نويسنده : اشناست

وسط حیاط مسجد مقداری خاک ریخته شده بودودر کتابخانه باز بود . نگاهی به داخل کتابخانه انداختم.

حاج شیر علی گودالی حفر کرده بود اصلا متوجه من نبود.

سلام حاجی خسته نباشی.

"سلام علیکم و رحمه ا..."

گودال درست شبیه یک قبر بود حتی لبه و لحد هم داشت حاجی سر زانوهایش را تکاند و بیرون امد بهت زده گفتم:

پناه بر خدا این مال کیه؟

لبخندی زد و گفت :

"پناه بر خدا نداره مومن قبر حقیر فقیر شیر علی سلطانی"

خیلی سعی کردم تعجبم را از او پنهان کنم با ترس و دلهره توی قبر نگاه کردم . خیلیکوچکتر از قد رشید او به نظر می رسید .

وقتی حاجی شهید شد پیکر بی سرش را همان جا دفن کردند و شگفتا که قبر برای پیکرش اصلا کوچک نبود.... .



پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 16:50 ::  نويسنده : اشناست

محمد جواد  هنرمند بود . نقاشی میکرد.

روی دیوار تصویری از حرم اقا اباعبدا... را کشید بود اما هنوز داخل  کادری که نشانگر پرچم حرم بود را رنگ نزده بود.

از او پرسیدم:

چرا پرچم رو رنگ نزدی؟

"نمیشه هر رنگ قرمزی که قرمز نیست من قرمز خونی میخوام "

منظور او را نفهمیدم تا هنگامی که ترکش خورد به سرش و خون سرش پاشید توی کادر پرچم فهمیدم منظورش از رنگی قرمز خونی چیه..



صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)